صبح صادق >>  نگاه >> گزارش
تاریخ انتشار : ۱۷ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۹:۵۰  ، 
کد خبر : ۳۳۶۰۱۳
گزارشی از دورهمی آزادگان در منزل پاسدار و آزاده شهید علیرضا ربیعی

حیات طیبه در سایه  ولایتمداری

پایگاه بصیرت / علیرضا جلالیان

پس از اینکه خبر شهادت یکی از مسئولان با سابقه و قدیمی معاونت روابط عمومی و دفتر ارتباطات مردمی فرمانده کل سپاه را دادند، اطلاعات تکمیلی نشان داد که جانباز آزاده علیرضا ربیعی بر اثر ابتلا به سرطان و مخاطرات ناشی از جانبازی و اسارت به شهادت رسیده است. البته هنوز پرونده شهادت ایشان در بنیاد شهید تأیید نشده، اما نکاتی از زندگی این مرد وارسته به ویژه از دوران اسارت در اردوگاه‌های رژیم بعث و زندگی بعد از آن وجود دارد که خود گواه این شهادت است. قرار شد به مناسبت چهلمین روز درگذشت شهید ربیعی خدمت دوستان و خانواده شهید باشیم تا جلوه‌هایی از حیات طیبه شهید ربیعی را بیان کنیم. در همین زمینه زمانی که اطلاع یافتیم دوستان آزاده شهید، قراری در منزل ایشان برای بزرگداشت و تسلیت شهادتش دارند، فرصت را مغتنم شمرده و در این مجلس شرکت کردیم. با توجه به اشرافی که به موضوع آزادگان و گعده‌های آنها داشتم، مطمئن بودم چیزهایی زیادی دستگیرمان خواهد شد. به منزل شهید که رسیدم، قبل از من دوستانش رسیده بودند و ابتدا قرائت جزء قرآن داشتند. بعد از آن هم بلافاصله اصل ماجرا شروع شد.

 

خودش هم اینجاست

قبل از بیان برخی از جزئیات خاطرات ذکر چند نکته مهم است، اول اینکه شهید علیرضا ربیعی بلاشک خودش هم در مجلس حضور داشت و همه حاضران در مجلس این را حس می‌کردند، مجلس هم بیشتر گعده آزادگان بود تا جلسه یادبود. پسران شهید در انتهای مجلس می‌گفتند پدر ما وقتی می‌آمد در گعده آزادگان شرکت می‌کرد روحیاتش عوض می‌شد، غم‌هایش از بین می‌رفت و از این رو به آن رو می‌شد. آنچه در ادامه می‌خوانید برداشت از ماجرا نیست و روایت اصل ماجراست.

 

کشف حاج علی‌رضا

شروع‌کننده محفل خاطره آقای تاجیک بود. از السابقون آزادگان، او از اردوگاه موسوم به «موصل کوچیکه» و بعد «موصل یک» و کشف گوهری مانند علیرضا ربیعی گفت. تأکید کرد که تا مدت‌ها نمی‌دانستیم حاج علیرضا ربیعی جودو‌کار و کُنگ‌فو‌کار است و از شاگردان افراد به نام بوده است. در اردوگاه‌ها به سبب شرایط خاص یکی از کارهای مهم برگزاری کلاس‌های آموزشی و کارهای فرهنگی بود تا روحیه بچه‌ها حفظ شود، از توانایی‌های همه استفاده می‌شد. می‌گفتیم بچه‌ها وقتی بر می‌گردند ایران باید افراد به درد بخور و توانمندی باشند. همه این فعالیت‌ها مخفی و دور از چشم عراقی‌ها بود. ما دوستان رزمی‌کار داشتیم که جودو کار می‌کردند و البته خیلی هم سخت بود روی موزاییک چنین ورزشی را انجام دهیم. حاج علیرضا را انداخته بودیم جلو به عنوان مسئول که پیگیر برگزاری کلاس‌ها باشد. یک بار کنار هم داشتیم کلاس جودو را می‌دیدیم که ناخواسته گفت: «این تکنیک را بد زد»، تعجب کردم گفتم مگر تو بلدی؟ بعد از او حرف کشیدم و معلوم شد که از همه بالاتر است، منتها من را قسم داد که نمی‌خواهد فلانی و فلانی و فلانی(منظورش مربی‌های رزمی ما) به جایگاه‌شان در اردوگاه لطمه وارد شود؛ ولی من کم‌کم مقدمه‌چینی کردم و حاج علی شد مربی اصلی رزمی.»

 

پزشک گاردی آسایشگاه

دیگر آزاده حاضر در جمع برادر بزرگوار حسین صادقی بود که در اردوگاه به «حسین گاردی» معروف شده بود. او که بهیار آسایشگاه هم بوده، از کارهای خارق‌العاده‌اش در مأموریت بهیاری گفت و همزمان چند نفر از حاضران در مجلس از خدمات درمانی او تعریف کردند. اغلب دندان‌های حاضران را در اسارت درست کرده بود و همه هم می‌گفتند تا چند سال بعد از اسارت آن دندان برای‌مان کار کرد. تزریقات هم در آسایشگاه ماجرا داشته، یک سوزن و سرنگ را برای بیش از صد تزریق استفاده می‌کردند و همه این کارها به دور از چشم بعثی‌ها بود. سرنگ‌ها و سوزن‌ها بعد از ۱۵۰ بار تزریق دیگر جوابگو نبود و می‌رفتیم به دنبال سرنگ و سوزن جدید و از عراقی‌ها کش می‌رفتیم، که البته خود عراقی‌ها هم یک سرنگ را شاید ده بار استفاده می‌کردند، اما بهتر از سرنگ‌های ۱۵۰ بار استفاده شده من بود.» او می‌گوید: «حاج علی‌رضا درد کلیه داشت و همیشه این درد همراهش بود، اما اصلا بروز نمی‌داد. حتی یک بار هم از من درخواست نداشت کمکش کنم، ولی می‌دیدم به خود می‌پیچد، چند باری هم برایش مسکن تزریق کردم.» در تمام این تعریف‌ها نیم نگاهی هم به خانواده شهید داشتم که متوجه شدم غرق در خاطرات شدند و انگار دارند همچون پدر در این گعده لذت می‌برند و اصلاً یادشان رفته که دیگر پدر در جمع‌شان حضور ندارد.

 

اسارت دو برادر

محمود ربیعی، برادر شهید هم که همراه برادر در عملیات والفجرـ بعدا به عنوان عملیات والفجر مقدماتی مطرح شدـ روز ۱۸ بهمن ماه سال 1361 به اسارت درآمدند، در جمع حاضر است، از ماجرای اسارت خود و برادرش و پنج نفر همراه‌شان می‌گوید. «حاج علیرضا پاسدار بود، اما برای اعزام نتوانسته بود کاری کند، در نهایت آمد و همراه ما که بسیجی بودیم با تیپ امام حسن(ع) اعزام شد و در یگان هم اصلاً نگفت که پاسدار است و مثل یک نیروی عادی رفتار کرد. عملیات انجام شد و ناموفق بود، بعد از اعلام عقب‌نشینی، ما هفت نفر با هم بودیم که من تیر خوردم، در رمل‌ها بر گشتیم و علیرضا من را کول گرفت، در نهایت داشتیم زمین‌گیر می‌شدیم که رفتیم داخل یکی از سنگرهای عراقی‌ها و آنجا ماندیم. عملاً دیگر امکان عقب رفتن فراهم نبود تا اینکه تانک عراقی لوله‌اش را آورد داخل سنگر و... ما را انداختند روی تانک‌ها و عقب بردند و سوار کامیون کردند. هم مجروح میان ما بود و هم سالم. منتقل که شدیم حدود ۲۸ تا ۳۰ نفر ما را بردند داخل یک اتاق ۱۲ متری که تا جایی که یادم هست همانجا حدود ۱۲ تا از بچه‌هایی که مجروح بودند شهید شدند، ۳۰ نفر در یک اتاق ۱۲ متری آن هم چندین ساعت که گفتنش هم سخت است.» مرتضی جوکار دیگر همراه دو برادر این ماجرا می‌گوید: «مادرم شال‌گردنی برایم بافته بود که وقتی در عملیات مجروح شدم پیچیدم دور محل مجروحیت و به همین خاطر وقتی که وارد اردوگاه شدیم تنها چیزی که از من نگرفتند همین شال گردن بود، من وقتی دیدم حاج علیرضا از درد کلیه دارد به خود می‌پیچد، شال را دادم دور کمرش بست و خیلی برایش خوب بود، اما بعدا که آمدند و ما را جدا کردند، ظاهراً شال را از او گرفته بودند. بعد از اسارت هم همکار شدیم. من در دفتر رئیس ستاد بودم و او در ارتباطات فرماندهی کل سپاه، او عجیب روی موضوع ولایت حساس بود.»

 

حیات طیبه آزادگی

نوبت به «حاج باقر» رسید. محمدباقر عباسی که مسئول کارهای نمایشی در آسایشگاه‌ها بود، می‌گوید از اردوگاه «موصل کوچیکه» با حاج علیرضا همراه بوده و اتفاقاً محل استراحتش هم شب‌ها کنار حاج علی بوده است. طرف دیگرش هم جعفر نامی بوده و به تعبیر خودش هر دوی این عزیزان سطح بالایی از حیات طیبه را داشتند و خیلی شبیه هم بودند. این جعفر یک ویژگی منحصر به فرد داشت و آن، اینکه خواب‌هایش رؤیای صادقه بود و در آینده دور و نزدیک محقق می‌شد، حتی خواب مرگش را که در اسارت دید، برایم تعریف کرد و سال‌ها بعد در ایران عین خوابش محقق شد. کل کار ما در اردوگاه در حوزه تربیتی، آموزشی و فرهنگی یک تبلور مهم داشت و آن هم در جشن دهه فجر، از رژه جلوی عکس امام، تا نمایش طنز و حرکات نمایشی ورزشی و...، یک سال که برنامه مفصلی ریخته بودیم قرار شد یک قسمت برنامه حاج علیرضا حرکات نمایشی کُنگ فو انجام دهد که رفت و شروع کرد و خیلی هم خوب اجرا می‌کرد که یک دفعه دیدیم وسط کار نمایش را رها کرد و رفت بیرون و ما سایر بخش‌ها را اجرا کردیم و به کار لطمه‌ای هم نخورد و برنامه اجرا شد. این برای من سؤال بود که چه شد او اینطوری رفت بیرون؟ جعفر هم این سؤال را داشت و این راز را بعد از اصرار چندین روزه از حاج علیرضا متوجه شد، حاج علیرضا به جعفر گفته بود که وسط نمایش یک لحظه حس کردم که دارم دچار غرور می‌شوم و همانجا همه چیز را قطع کردم و رفتم. حاج علیرضا اینقدر در اسارت مراقبت از هوای نفس داشت.

به جز اندکی از اسرا که علت مختلفی هم داشت، نود درصد بچه‌ها به میزانی این حیات طیبه را داشتند، حالا در امثال حاج علیرضا و جعفر و امثال حاج آقای ابوترابی پررنگ‌تر بود و برخی کم‌رنگ‌تر، در واقع اسرا در اسارت خدا را می‌دیدند و عبادت می‌کردند.

 

روایت پسران شهید

مابقی همراهان حاج علیرضا در حیات طیبه آزادگی هم از او سخنانی گفتند و همه بر اخلاق، صبر و تحمل و ورزشکار بودن او صحه گذاشتند و نوبت به پسران شهید رسید. پسر بزرگ‌تر می‌گوید: «بابا امشب خیلی خوشحال است و الان در این جمع حضور دارد. همیشه وقتی در جمع شما حاضر می‌شد و بر می‌گشت خانه انگار که سبک شده و بشاش، روحیه‌اش عوض می‌شد و من امشب علتش را دیدم.» «از ولایت‌مداری پدر گفتید و من فقط می‌گویم که روی حضرت آقا خیلی حساس بود، اتفاقات سال 1388 کلاً خیلی پدر را به هم ریخت، همش نگران آقا بود. هر زمانی که آقا سخنرانی داشتند در تلویزیون، مهم نبود زنده بود یا اینکه بازپخش باشد، با وجود مجروحیت حتما دو زانو می‌شد و با ادب و احترام به صحبت‌های آقا گوش می‌کرد تا این حد به آقا ارادت داشت. پدرم شیمی درمانی می‌شد و این اواخر خیلی برایش سخت شده بود، اما خیلی صبور بود همین طور که شما همه گفتید.»

 

خودشان آمدند

پسر دیگر حاج علیرضا هم می‌گوید، «پدرم خیلی به امام حسین(ع) ارادت داشت. فقط یک کلام بگویم که روزهای آخری که شیمی درمانی می‌شد کادر درمان گفتند پدرت فقط متوجه می‌شود و نمی‌توان واکنش نشان دهد، برو کمی با او صحبت کن، من هم رفتم داخل اتاق حرف زدم و چون می‌دانستم خیلی ارادت دارد، گفتم الان می‌خواهم بروم و کارهای سفر کربلا را انجام بدهیم که همه با هم برویم کربلا که یک دفعه پدرم که واکنش نشان نمی‌داد، تکان خورد و تقلا کرد و پزشکان و پرستاران با تعجب پرسیدند که چه گفتی؟ من هم چیزی به آنها نگفتم.  ما دنبال بردن پدر به کربلا بودیم، چون این تنها آرزوی ایشان بود، اما امکان سفر هوایی را به خاطر ریه نداشت و سفر زمینی داشت هماهنگ می‌شد که خودش زودتر کربلایی شد.

 

مادرم در لحظه شهادت بالای سر بابا بود

پدرم دو سه روز آخر اصلا نمی‌توانست خود را تکان بدهد، مادر گفت یک دفعه دیدم حاجی سرش را بلند کرد؛ انگار دارد کسی را می‌بیند گفتم چی شده، جوابم را نداد. سرش را بلند کرد؛ انگار یک جماعتی در اتاق هستند و او دارد یکی یکی این جماعت را می‌بیند و سلام می‌کند، ناخودآگاه حس کردم باید کنار بروم و افرادی در اتاق هستند که من نمی‌بینم و آسمانی شد...»

سنواتش  را   حذف کرد...

عیسی چگینی که از سال ۱۳۸۶ تا سال ۱۳۹۲ همکار شهید ربیعی بوده می‌گوید: شهید ربیعی اهل مراقبه بود، همیشه سعی می کرد مسائل شرعی و اخلاقی را رعایت کند هیچ وقت غیبت، تهمت و سخن لغوی از ایشان نشنیدم، همه نیروهای دفتر فرماندهی شیفته اخلاق وی بودند. اصلاً اهل خودنمایی نبود حتی یک بار ندیدم که از خودش تعریف کند و یا بگوید من این کار را انجام دادم. هرگز نخواست دیده شود.

نکته مهم این بود که آزادگان در مدتی که در اسارت بودند، سنوات آنان دو برابر محاسبه شده است اما ایشان به خاطر اینکه بیشتر در سپاه بماند و خدمت کند سنوات خود را حذف کرد و مبلغی که بابت سنوات گرفته بود را هم به سازمان عودت داد.

مجید اسدی از همکاران شهید هم می‌گوید: شهید ربیعی، در واقع نمونه کاملی از انسان مؤمن و متقی بود، هرگز ندیدم که ایشان نماز اول وقتش ترک شود. تواضع و فروتنی، خوش‌خلقی، گره‌گشایی، امانت‌داری و امین بودن، صفا و عشق و توسل عمیق به اهل بیت و ولایتمداری محض و علاقه وافر قلبی به حضرت آقا و انقلاب از ویژگی‌های شاخص این شهید عزیز بود. همواره تصاویر شهدا زینت بخش اتاق کارش بود. بی‌گمان ارتباط قلبی با شهدای عزیز به ویژه شهدای مدافع حرم و شهید حاج قاسم سلیمانی داشت.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات